غزل شمارهٔ ۴۰۱۰

ز گل محافظت رنگ وبو نمی آید
بغیر لطف ز روی نکو نمی آید
صفای حسن بتان از دل گداخته است
ز آب آینه این شستشو نمی آید
ز جنبش مژه آسوده است قربانی
تردد از دل بی آرزو نمی آید
شود ز بخیه انجم فزون جراحت صبح
علاج سینه ما از رفونمی آید
به پای خم برسانید مشت خاک مرا
که دستگیری من از سبو نمی آید
اگر ز سیل حوادث جهان شود ویران
بنای خانه بدوشی فرونمی آید
مریز آب رخ خود برای نان کاین آب
چو رفت نوبت دیگر به جو نمی آید
دل گداخته شوید غبار هستی را
ز چشمه دگر این شستشو نمی آید
فغان که شبنم ما همچو نقطه پرگار
برون ز دایره رنگ و بو نمی آید
زبان عشق نپیچد به حرف طول امل
به نوک خامه تقدیر مو نمی آید
دلی که ره به مقام رضا برد صائب
دگر به هیچ مقامی فرو نمی آید