غزل شمارهٔ ۲۹۹۹

تا چند از فراق مرا کار بشکنی
زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی
دستم شکست دست فراقت ز کار و بار
دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی
هین شیشه باز هجر رسیدی به سنگلاخ
کاین شیشه‌ام تنک شد هشدار بشکنی
زین سنگلاخ هجر سوی سبزه زار وصل
گر زوترک نرانی ناچار بشکنی
خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ
خونش چنین دود چو دل نار بشکنی
باری چو بشکنی دل پرحسرت مرا
در وصل روی دلبر عیار بشکنی
مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی
کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی
تبریز از تو فخر به اینت مسلم است
صد تاج را به ریشه دستار بشکنی