غزل شمارهٔ ۳۰۹۱

اگر دمی بگذاری هوا و نااهلی
ببینی آنچ نبی دید و آنچ دید ولی
خدا ندانی خود را و خاص بنده شوی
خدای را تو ببینی به رغم معتزلی
اگر تو رند تمامی ز احمقان بگریز
گشا دو چشم دلت را به نور لم یزلی
مگوی غیب کسان را به غیب دان بنگر
زبان ز جهل بدوز و دگر مکن دغلی
وضو ز اشک بساز و نماز کن به نیاز
خراب و مست شو ای جان ز باده ازلی
برآر نعره ارنی به طور موسی وار
بزن تو گردن کافر غزا بکن چو علی
دکان قند طلب کن ز شمس تبریزی
تو مرد سرکه فروشی چه لایق عسلی