غزل شمارهٔ ۳۱۳۹

صنما خرگه توم که بسازی و برکنی
قلمی‌ام به دست تو که تراشی و بشکنی
منم آن شقه علم که گهم سرنگون کنی
و گهی بر فراز کوه برآری و برزنی
منم آن ذره هوا که در این نور روزنم
سوی روزن از آن روم که تو بالای روزنی
هله ذره مگو مرا چو جهان گیر خود مرا
دو جهان بی‌تو آفتاب کجا یافت روشنی
همگی پوستم هله تو مرا مغز نغز گیر
همه خشک‌اند مغزها چو نبخشی تو روغنی
اگرم شاه و بی‌توام چه دروغست ما و من
و گرم خاک و با توام چه لطیفست آن منی
به تو نالم تو گوییم که تو را دور کرده‌ام
که ببینم در این هوا که تو ذره چه می‌کنی
به یکی ذره آفتاب چرا مشورت کند
تو بکش هم تو زنده کن مکن ای دوست کردنی
تو چه می داده‌ای به دل که چپ و راست می‌فتد
و گهی نی چپ و نه راست و نه ترس و نه ایمنی