شمارهٔ ۴۴ - در مدح نواب ظفرخان

اگر چه از نفس گرم برق سوزانم
صدف چو واکند آغوش، ابر نیسانم
اگر به مار رسم سنگ مغز پردازم
وگر به مور رسم خاتم سلیمانم
ز طبع من چمن و انجمن بود روشن
چو گل به گلشن و چون شمع در شبستانم
چرا سخن به سر زلف کلک من نکند؟
بهار می چکد از خط همچو ریحانم
ملاحت از سخن من برد لب یوسف
نمک به شور قیامت دهد نمکدانم
به طوطی آینه از شرم روی ننماید
چو رو به صفحه کند کلک شکرافشانم
ز جوی شیر بناگوش آبخورد من است
دم مسیح گران است بر گلستانم
به زیر زلف خزد خال چهره یوسف
چو نقطه ریز شود کلک عنبرافشانم
ز آب گوهر خود پرده برنمی دارم
مباد چشم کند از حباب، عمانم
هزار خیل غزال رمیده صید کند
شود چو گرم عنان طبع عرش می دانم
همیشه از سخن راست کام من تلخ است
ازان به خاطر مردم گران چو بهتانم
چو شانه، اره به فرقم نمود دندان تیز
به جرم این که چرا موشکاف دورانم
کدام رخنه دل را چو غنچه بخیه زنم؟
خزان ز شش جهت آورده رو به بستانم
هما کشد گه خوردن ز استخوانم خار
ز بس که ریشه دوانده است نیش در جانم
توان ز برگ گلی تیشه زد مرا بر پا
بود بر آب چو قصر حباب، بنیانم
به جرم این که دم از صدق می زنم چون صبح
لبالب است ز خون شفق گریبانم
رسانده ام جگر تشنه را به چشمه تیغ
نه همچو خضر هوادار آب حیوانم
همیشه خار رود پیش سیل و این عجب است
که سیل اشک رود پیش پیش مژگانم
ز بس که چشم من از بخت تیره رم خورده (است)
ز سایه پر و بال هما گریزانم
اگر چه غنچه دل افتاده ام درین گلشن
زند به صبح، شکرخنده ها گریبانم
ز خرمنی پرکاهی نبرده ام هرگز
چه برق ریشه دوانده است در نیستانم؟
غرور من به فلک سر فرو نمی آرد
شکسته است سر آفتاب چوگانم
کلاه گوشه به خورشید و ماه می شکنم
به این غرور که مدحتگر ظفرخانم
ز نوبهار سخایش چو قطره ریز شود
قسم خورد به سر کلک، ابر نیسانم
به فکر شعله رایش چو سر به جیب برم
چراغ طور برآرد سر از گریبانم
به وصف طبعش اگر ترزبان شود، چه عجب
که جوشد از قدم خامه آب حیوانی
نفس چو برق زند بر سیاه خیمه حرف
اگر ز تیغ عدو سوز او سخن رانم
بلند بخت نهالا! بهار تربیتا!
که از نسیم هواداریت گلستانم
حقوق تربیتت را که در ترقی باد
زبان کجاست که در حضرتت فرو خوانم
تو پایتخت سخن را به دست من دادی
تو تاج مدح نهادی به فرق دیوانم
به روی صفحه مدحت که چشم بد مرساد
گشود دیده شق خامه سخندانم
ز روی گرم تو جوشید خون معنی من
کشید جذب تو این لعل از رگ کانم
تو جان ز دخل بجا مصرع مرا دادی
تو در فصاحت دادی خطاب سحبانم
ز دقت تو به معنی چنان شدم باریک
که می توان به دل مور کرد پنهانم
چو زلف سنبل، ابیات من پریشان بود
نداشت طره شیرازه روی دیوانم
تو غنچه ساختی اوراق باد برده من
وگرنه خار نمی ماند از گلستانم
تو مشت مشت گهر چون صدف به من دادی
چو گل تو زر به سپر ریختی به دامانم
طریق شکرگزاری این حقوق این بود
که در رکاب تو نقد روان برافشانم
به دست جذبه چو دلجویی رضای پدر
ز هند سوی وطن می کشد گریبانم:
کنون سر همه التفات ها آن است
که یک دو سال دهی رخصت صفاهانم
گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا
شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم
نصیب شعله جواله باد خرمن من
اگر به محض رسیدن عنان نگردانم