شمارهٔ ۴۱۱

نسیم از چمن و مشک از ختن گوید
گل شکفته ازان چاک پیرهن گوید
دلم نشست به خون تا به اشک شد همراز
کسی به طفل چرا راز خویشتن گوید؟