ای بشارت...

من چرا این همه می اندیشم:
به زمینی که چُنان من دارد، دور خود می چرخد
و به خاموشی هر بیشه که از غرش شیران خالی است.
آه ... آیا تو چو من می بینی؛
که چگونه سیلی، بفرو ریختن هر دیوار
و بویرانی پل های بزرگ شهرم
روز و شب می کوشد؟
آه... آیا تو چو من
می بینی؟
خارکن هایی که راه آبادی خود را گم کردند
زیر لب می گویند:
ای عطش
بی تردید،
نیست یک چشمه در این صحرا؛ نیست.
می کنم با همهٔ ذرات وجودم احساس
که هزاران شلاق
می نوازد تن عریان اسیرانی را
کز سرِکوچهٔ ما، مویه کنان می گذرند.
ای بشارت!
اکنون
لحظهٔ آمدن ناجی ما آیا نیست؟
من نجات خود را،
در نجات همه مرغان قفس می بینم.