در پای یک رود

در زمینی که همه دشمن هم هستند
و کسی را به کسی مهری نیست
بی قرارم امروز.
برگی از شاخه فرو می افتد
و نگاهم با آن...
می رود با امواج
باز برگی و نگاهم با آن
می رود تا آن دور
می رود تا دریا.
کاش این رود که در دره به خود می پیچد
بی قراری مرا هم با خود،
تا دلِ تیرهٔ دریا می برد
در دل تیرهٔ دریا می ریخت.