در دوزخ اتفاق افتاد (برای محمد روشن عزیز)

در پای چاهِ بادیه ای، آرد می کند او
- دانه دانه - هستهٔ خرما را.
در پای چاه بادیه، من سخت شرمناک.
ناگاه، مردی کنار من
با دست خود، اشاره به آن دور کرد و گفت:
«آنجا نگاه کن ...آنجا!»
- آیا چه دیده است؟
در زیر آفتاب
من هر دو دست را
چون سایبان دیدهٔ مشتاق می کنم
می بینم
در انتهای بادیه - آنجا که هیچ نیست غیر از غبار -
با زین و برگِ کج شده، یک اسبِ بی سوار
دارد به سوی خطِ افق تند می دود.