ماهی گیر

«مژده... او آمد
از همان جایی که می دانی ... که می دانم».
قاصد این را گفت و پَس پَس رفت و
آن سو تر که یک در بود ایستاد و
ناگهان بر پنجهٔ یک پای خود چرخید.
کرد از هم باز در را با چه شدت،
باز در را بست.
با دو چشم خسته از بی خوابی دوشین
در پگاهان، با چه شوقی زن
می گشاید کومه اش را «دَر»
می فشاند چون سبک بالان به ساحل پر.
آن سوی این کومه و آن زن
- عجب این منظره زیباست -
می گذارد پای خود را بر بسیطِ ساحل غمناک
مرد بندر، مرد ماهیگیر...