زمزمه

ناگاه ریخت
باران به روی لوحِ خیابان
طرحِ عبورِ رهگذران را که با شتاب
از دامن غروب
اکنون به سوی یک شب پاییز می دوند.
من راه می روم
من فکر می کنم
ای کاش یک نفر
تنها به جای مردم بر روی خاک
در غصه بود
و ای کاش
آن یک نفر
که گفتم
من بودم.
ای کاش یک نفر
تنها به جای مردم بر روی خاک
می مرد.
و ای کاش
آن یک نفر
که گفتم
من بودم.
ساعت نواخت زنگ و سپس باز هم نواخت
از دنگ دنگ ساعت میدان شهر خویش
سر را بلند کردم و دیدم
در آسمان، که در بغل ابر تیره بود
شب بال می زند.
تنها زمان به روی زمین جاودانه است
دیدم همینکه این سخنم را شنید،
اشک مهلت نداد تا که بگویم: «دریغ» و باز
آمد دوان، به دامن من آویخت.