۵۰ - رفت دزدی خانه مردی فقیر

رفت دزدی خانهٔ مردی فقیر
تا رُباید ، مال و اموالی کثیر
پهن کردی بر زمین ، دستار خویش
تا درون آن بپیچد ، بار خویش
هر چه کردی آن سرا را جستجو
غیر آن مردک نبُد چیزی در او!
جانش از گرمیّ حِرمان بس که تَفت (۱)
دود آن در چشم مردِ خفته رفت
چون ازین سوداگری ، سودی ندید (۲)
از نفاق ِ بخت خود ، آهی کشید
آن صدایِ آهِ دزدِ تیره روز
شد برایش قوز بر بالای قوز
مرد صاحبخانه کنجی خفته بود
بسترش فرشی ، ز خاکش تار و پود
از صدای آهِ او بیدار شد
چشم او آئینهٔ دستار شد
دید ، متقالی سفید و نرم و پاک
گفت این بستر شرف دارد به خاک!
غلت زد با حیله‌ای آن مرد زَفت (۳)
تا که کم‌کم روی آن دستار رفت!
این غنیمت ، چون به دستش اوفتاد
دزد خسران دیده را آواز داد :
چون که بیرون می‌روی در را ببند
تا ازین در ، کم در آید مستمند
دزدِ عاجز گفت : هان ای محتشم!
گو تو را زین رفت و آمدها چه غم؟
دربِ این خانه ، گر امشب باز بود
حاصلش بهر تو زیرانداز بود!
دربِ خانه ، دربِ روزی شد تو را
این گشایش ، بلکه باز آرد عطا !
چون فراهم گشت ، زیرانداز تو
زین ترّدد ، رنجه یک امشب مشو
در نمی‌بندم که تا نفعی بَری
بلکه رواندازت آرد دیگری!
*******************************
۱ - حرمان : ناامیدی - بی‌نصیبی
۲ - سودا : تجارت - معامله - منفعت‌یابی
۳ - مردِ زَفت : مردِ زمخت و نخراشیده