۶۸ - آن یکی گفتا به مُلا نصردین

آن یکی گفتا به مُلانصردین :
گر به علم و عقل خود داری یقین
از چه دائم ، گول مردم می‌خوری؟
آبروی هر چه عاقل می‌بَری؟!
گفت مُلا : مردم این روزگار
مردمانِ دل سیاهِ نابکار!
گر چه پندارند ، پاک و بی‌غشند
یکدگر را می‌فریبند و خوشند!
دستشان در جیبِ گرم یکدگر!
از سَر انگشتانشان ریزد هنر
کسبِ روزی‌شان شد از راه دغل
شد همه سرمایه‌شان گول و حِیَل (۱)
حُقه‌ها دارند اندر آستین
حیله‌هاشان جمله بکرست و نُوین
تا شوم واقف به یک ترفندشان
نوع دیگر اُفتم اندر بَندشان
کذب‌هاشان را چنان آراستند
تا که پنداری صدیق و راستند
منصفانه ، گر قضاوت می‌کنی
پس چرا ما را ملامت می‌کنی؟
دائماً یکسان نباشد گول‌شان
نو به نو ، گول است در کشکول‌شان
بشنو از من نکته‌ای معقول را
کِی دو باری خورده‌ام یک گول را
هر قَـدَر من می‌شوم ، هشیارتر
زین جماعت نیستم ، مَـکـّارتر
« گول »‌‌‌شان ، هر روز با شکلی جدید
از جوال مغزشان آید پدید
حیلهٔ این قوم ، پایانیش نیست
تا به روزی که به تَن ، جانیش نیست
******************************
۱ - گول ، حِیَل : مکر- فریب