۶۹ - ابلهی ، مهمان شد اندر مجلسی

ابلهی ، مهمان شد اندر مجلسی
کاندر آن بودند از مردم بسی
جایْ تنگ و میهمانان بی‌شمار
پس شدی با دربِ مجلس همجوار
چون به جای خویش گشتی مستقر
حلقه‌هایی دید آویزان به در
پس ز روی شیطنت ، چون بچه‌ای
حلقه‌ای شد در کفَش بازیچه‌ای
حین ِ بازی ، بندی از انگشت او
رفت در آن حلقهٔ آهن ، فرو
حلقه تنگ و عقل ِ ابله ، تنگ‌تر
گویی افتادی به انگشتش شرر
آنچنان آماس کردی عضو او
کز جگر آمد بُرونش های و هو
صورتش چون عضو محبوسش ، سیاه
عیش ِ مردم شد ز غوغایش ، تباه
میهمانان ، گِرد او جمع آمدند
در پی تدبیر این مشکل شدند
بهر چاره ، هر کسی سویی دوید
تا که آهنگر به فریادش رسید
این به تسکینش گلاب و قند داد
دیگری از رأفت او را پند داد
بعدِ اتمام ِ گلاب و قند و پند
حاضران هر یک به جای خود شدند
بار دیگر ، ساعتی نگذشته بود
روی ابله شد چو انگشتش کبود
نعره‌ای آن‌سان ز سینه برکشید
کز غریوش ، زَهره مجلس درید
اهل ِ مجلس ، سوی او بشتافتند
نوبتی دیگر به بندش یافتند
باز هم کردند آهنگر خبر
تا گره بگشود یک بار دگر
جای آهنگ و صدای عود و چنگ
گوش مجلس پر شد از آوای زنگ
آن یکی کردش شماتت : کای فلان
از چه زحمت می‌دهی بر مردمان؟
بر سرت آمد بلایی بار پیش
چون نگیری تجربت از کار خویش؟
گر به کوی یار هم ، مارت گزید
دیگر از آن کوی باید پا کشید
****
مرد احمق گفت : این باشد درست!
من گرفتم عبرت از بار نخست!
لیک گفتم تا که یک بار دگر
با طمأنینه و صبری بیشتر...
بر سراغ حلقه‌ای دیگر رَوَم
وامدار پشتکار خود شوَم
آزمایم ، تا یقین حاصل کنم
قادرم خود ، رفع این مشکل کنم؟
این گمان هم در سر من اوفتاد
این یکی شاید کمی باشد گشاد!
یا اگر این هم چو قبلی تنگ بود
بلکه بتوان بر گشادی‌اش فزود
لاجرم ، شک را به دور انداختم
با جسارت سوی حلقه تاختم!
گر چه از درد و فشارش سوختم
لیک ، کُلی تجربه اندوختم!
****
کی بگیرد عبرت این نوع ِ بشر؟
آدمی ، آدم نخواهد شد دگر
گر چه طی شد عمر او در آزمون
روسفید از آزمون نآمد برون
خود نگیرد عبرت از اعمالِ خویش
شد مکرر قصّه سوراخ و نیش
چون چراغ از تجربه دارد به چنگ
از چه رو پایش مدام آید به سنگ؟
گر چه عزمش راسخ است و یک کلام
توبهٔ صبحش‌ نمی‌ماند به شام!
تا به تصمیماتِ سُستش پی بَرید
داغ‌های پشت دستش بنگرید
آدمی ، دارای عقلی ساده است
نام آن را هم خِرَد بنهاده است
*****************************