۷۸ - مونس ایام تنهایی من

مونس ایام تنهایی من
همدم دوران شیدایی من
ای انیس حجره و گرمابه‌ام
شادی از من می‌گریزد ، من ز غم
آنچه می‌دانی ز عشق ،‌ار دَم زنی
آتشی بر جملهٔ عالم زنی
آن جوانی ، « نوبت فردوس » بود (۱)
آن عزیز رفته را از ما درود
چرخ گردون ، دشمنی با ما نداشت
دل ، برای غصّه اصلاً جا نداشت (۲)
در دل ما جُز غم جانان نبود
دردی ار دل داشت ، بی‌درمان نبود
آنچه شور زندگانی داشتیم
در گُذار عمر جا بگذاشتیم
سفره‌مان پُر بود از عشق و امید
تا که کم‌کم نوبت پیری رسید
بر حدیث عشق ، رنگ خون زدند
آتشی در خرمن مجنون زدند
مرگِ تدریجی است پیری ای عزیز
زین مصیبت لااقل اشکی بریز
کس ندیدی خیر ازین عمر دراز
حاصل ازآن چیست جز عجز و نیاز؟
« نوبت دوزخ » ، کهنسالی ماست
انتهای ره ،چنین ظلمی ،چراست؟
دوزخ اینک ، همره پیری رسید
وقت جان دادن به تأخیری رسید
گر چه گَرد ره هنوزم بر تن‌ست
بانگی آید ، موسم برگشتن‌ست
گویی اینجا فرصت اتراق نیست (۳)
« فارغ البالی » درین آفاق نیست
عمر اگر جاوید بودی ، وای من
تا کِی آخر ، غصّهٔ فردای من؟
نیک‌بختی‌ ،‌حرف لغوی ،بیش نیست
مرگ ، پایان خوشی بر زندگیست
از« سعادت » در کتاب روزگار
مصرعی دیدم و آن هم کم عیار
«‌تیره روزی‌» را حکایت‌ها بسیست
مستقل ، او را کتاب و دفتریست
نیست در آن لفظی از شعر‌« ‌سپید ‌»
دفترش بر چاپ پی در پی رسید!
****
امشب از پروانه‌ها حَظی ببَر
چون نمی‌سوزد چراغت تا سحر
تشنه‌ای؟ در جستجوی آب باش
دلبر از ره می‌رسد ، بی‌تاب باش
در پی دُردانه در ساحل مگرد
از چه جویی در دلِ بی‌عشق ، دَرد
دُرّ اگر خواهی به دریا می‌زنی
بهر شیرین ، بیستونی می‌کنی
یک صدف ، روزی به ساحل یافتی
پس بدآن ، وصفی ز دریا بافتی
قطره‌ای خواندی ازین دریای راز
در خیال خود ازآن دریا مساز
****
باز امشب ، دل هوای یار داشت
این چنین شبها دلم بسیار داشت
با غم ِ عشقش ، دلم را شاد کرد
غم نبیند ، خانه‌ام آباد کرد
پا به پایم بُرد در دشت جنون
تا دلم از آب و گِل آمد بُرون
هر کجا افتاد ، دست دل گرفت (۴)
دست او را تا رسد منزل ، گرفت
یک غزل ، با یاد او خواهم سرود
گرچه می‌دانم ، دلش با من نبود
****
کاش ، بختم بر سر ساز آمدی
این جهان ، از کین خود باز آمدی
کاروان عمر ، راه رفته را
نوبتی دیگر ، ز آغاز آمدی
نغمهٔ پُر شور شیدایی من
در هوای تو به پرواز آمدی
وعده کردی تا مرا در خون کشی
وقت کشتن ، بر سر ناز آمدی
گفته بودی کز دلم بیرون روی
از خیالت پس چه شد ،باز آمدی
****
در درونم آفتابی خفته است
چهره از خلق جهان بنهفته است
نشتری زَن بر رگم تا خون جهد
خونِ صدها عاشق مجنون جهد
از چه در دل‌ها دگر سوزی نماند
چونکه دیگر ، آتش افروزی نماند
....................................................
..........................................ناتمام
*****************************
۱ - نوبت فردوس : فرصت و مهلت بهره بردن از اوقات طلایی عمر
۲ - این مصرع را این گونه نیز می‌‌توان خواند : غم ، برای ملک دل ویزا نداشت!
۳ - اتراق :توقف و ماندن مسافر در جایی
۴ - هر کجا افتاد : هر جا که ممکن شد. هر کجا که پیش آمد. البته فعل « افتاد »
می تواند به « دل » در مصرع قبلی نیز بازگردد. در آن صورت معنای مصرع به
این شکل خواهد بود :
هر کجا که دل ، از پای افتاد نا امید شد ، دست او را گرفت.