۸ - سُرایش

روزی ،
ردای نیلی شب را
در رثای ستاره‌ای غریب
که رفت
و سوخت.
بربستر ِ سفید تنت ،
خواهم آویخت .
***
گفتی :
به سوگ شکوهمند رابطه می‌نگری ؟
گفتم :
آرام منشین
فصل ِ زوالِ آینه‌هاست
طوفانِ مرثیه در راه است
در آغوش من پناه بگیر.
***
اینک نگاه کن ،
چه صبورانه ،
بر خاموشی چراغ وسوسه
ایستاده‌ام !
با من بمان
بمان ،
که افق‌های دور ،
از چشم‌های تو پیداست .
از من دریغ مکن
شب ، در من غروب کرده است .
من رنج‌های بودنم را
در تیک‌تاک ضجهٔ تقدیر
رج خواهم زد
و یأس را
به عطش‌های شوق خواهم سپرد .
تا کی باید ماند؟
تا کی باید در تحیّر تنهایی
به انتظار نشست ؟
دست‌هایت را به من بسپار
وقت گریز و رهایی‌ست .
با من بمان
تا ناب‌ترین شعر جهان را
برایت بسرایم .
بهار ۱۳۹۰