۱۰ - پایان انسان

این سروده ، اشاره‌ای‌ست به مرگِ وجدان آدمی و مانعی که این خصلت ، برای
درنده‌خویی‌های انسان ایجاد می‌کند.
او را فریفتیم !
یک شب
که ماه ، در محاق بود
او را به نام عشق
به شوق ِ دیدنِ یک گل ،
به باغ کشاندیم .
آنگاه
شادمانه ،
چنگال‌هایمان را
در خون او فرو کردیم .
..........
***
لبخندهایش ،
آزارمان می‌داد .
از عشق می‌گفت
و از شکوه حرمت انسان .
او ،
تقدس ابلیس را
باور نداشت ،
و در پرستش کفتار ،
تردید کرد .
دشنه را
با شرم می‌نگریست .
هرگز نخواست بداند
نیازهای کرکس چیست !
او پرنده را
در آسمان می‌خواست ،
و انکار می‌کرد ،
رسالت دندان ،
و شوق ِ دریدن را .
***
چه ابلهانه مُرد!
اینک ،
آسوده از شماتت او
نشسته‌ایم
به انتظار کبوتر .
در دست‌های ما
قفسی‌ست...
تابستان ۱۳۹۰