۱۱ - هبوط

سحرگاه بود .
به آسمان نگاه کردیم .
آفتاب ،
از فراخنای آبی بی‌مرز ،
گم شده بود .
و ما ،
از انتهای افق به راه شدیم .
نسیم ،
لنگان لنگان به روی جاده خفته می‌دوید ،
و نفس‌های تند می‌کشید .
به همسفرم گفتم :
به یاد بیاور
آن روز
که آفتاب می‌رفت
تُند
کُند ،
گاهی ، قدم زنان.
و اضطرابی عمیق در چشمهایش نهفته بود ،
گویی در رسالت خود شک داشت .
و همسفرم زمزمه کرد
آفتاب پیش کیست
کجا هست ، نیست
نیست ،
شاید ، غروب آن روز که می‌رفت پشت کوه
در برکه‌ای که کمین کرده در فلق
افتاد و غرق شد!
***
عجیب بود
رفیق راهم گفت :
در شهر ،
موی تمامی سالخوردگان
یکشبه سیاه شده است
و تمام واژه‌های سفید ، تباه
آه دیگر ،
سیاهی چشمانِ دلبران
مضمونِ شعر شاعران نبود .
رنگ ، یعنی سیاه .
***
و ما فانوس به دست ،
تا عمق ِ ذهن شب رفتیم ،
در به در
به دنبال آفتاب .
و همسفرم ،
عاجزانه در چشمهای من نگریست .
انگار
در من غروب کرده بود!
***
شب بود و خستگی ،
پاهای ما را به جاده می‌دوخت ،
و خواب ، چشمهایمان را می‌مکید.
من گفتم :
شاید آفتاب آب شده است!
و بر لبان تشنهٔ یک ابر ،
چکیده است...
شاید!
***
همسفرم
در طولِ راه ،
گاه با خود ،
ناسزا می‌گفت ،
و اعتقاد داشت که حُباب آفتاب را
سنگ کودکی احمق
شکسته است!
به خود گفتم :
شاید جنون
بر کوله‌بار ما
سایه افکنده است.
***
جاده ، زیر پای ما می‌رفت
و چه تُند می‌رفت
و صدای تپش قلبش
به گوش می‌رسید ،
انگار ،
ما را به دوش می‌کشید .
ناگهان رفیق راهم گفت :
افسوس ،
آفتاب!
آب در گلوی جاده خشکید .
آفتابِ سیاه ،
در کنار سنگی سرد ،
به شاخهٔ خشکی
آویخته بود ،
و بر پلکهایش
عنکبوتِ شب
تاری ضخیم تنیده بود ،
آفتاب مُرده بود.
***
آفتاب ، مُرده بود
و جاده ،
خستهٔ راه
در انتظار سپیده ،
به دوردست می‌نگریست .
و ما هنوز
در انتهای افق بودیم
چون ابتدا .
سال ۱۳۶۱ - تهران