جان مبتلا

شـکر ریزد لبانـت کـام گوشــم
کـلام شـکّـرینت مــی نیوشـم
گهی هوش از سر من مـی ربایی
گهـی مـی آوری بربام هـوشم
مرا بـر آب سقایان، چه حــاجت
مدام ازجام چشمت مِی بنوشم
ازآن جامـی که خـوردم ازلبـانت
زشادی در فـراسوی خـروشـم
چوشهد شکـّرین از غنـچه ریزد
به تـن پیـراهن ازرق بپوشـم
بریـدم بعد ازاین ازغیـر جـانـان
که دایـم با نِـی و بامِی بجوشـم
بـلای عـشق راجـان مبتــلا شــد
چوحامل شد امانـت ازسروشم
دلت الیار! اگـر بیــگانـه مـی بود
نمی گفتی امانـت نه به دوشـم