در غم هجران

چه کنـد باغم هجـران تـو این بلبل جـان
کــی سـرآیـد به سرا پـرده ی غم دور زمان
دل اگر باده زجـام تـو نگیــرد؛ چـه کنـد
بی تو جانی نبرد؛ چونکه تویی چشمه ی جان
پیر هجــران شده ام؛ منـتـظرم باد صبــا
ازتــو آرد خبــری؛ یابم ازآن، بـخت جــوان
دلبرا! ایـن دلم افگار می آلوده ی توست
چون که این قامتم اندر غم تو گــشتـه کمان
خواب غفلـت بپرد از سر عـالـ م به دمت
بی تــو بـیدار نگردد دل از این خـواب گران
کرده ام نذر اگر آیــی به سـر کـوی دلم
سر به قــربانـگهت آرم؛ بِهــلم شور جـــهان
چشم دل بر لبه ی تیغ حیات آور توست
که بــرآیـی نـدهی از دم آن، بـر وِی امــان
هـان! مـبـادا به ترحّـم نگــری بردل من
بگـــذری زاین طلـب آن سـر سـودایــی آن
هرکه جان برلب جوی کرم کوی تو بـرد
می کَنــد ازتن خود، خـرقه ی چرکـین گمان
بار عشـق ار بـنـهی گُرده ی الیــار، بــرد
طاقـتـش طاق شـود گر ببـــرد فیــل دمــان