صفحه ای از حشر و نشر

چون گل آمد صحن بستان؛ محشری بر پا نمود
صور اسرافیل بلبل هم در آن غوغا نمــود
نغمه ی بلبل چو شور افکن شد اندر بــاغ گــل
چشــم عالم را به نور دلبـــری بینا نمود
عشق گل، درجان بلبــل در زمستــان هم نمرد
بلبــل اندر شاخ سنبـل راز خود افشا نمود
شد نمادی از قیــامــت رجعــت گــل در زمین
یــاد احــوال قیــامت را به دل احیــا نمود
از کتاب خلقتش، اوصفــحه ای از حشـر و نشر
با سر انگشت طبیعت، پیش رویم وانمـود
آنچه دل در باد غـفـلت داده بـود از دست خود
انــدر آیـیـن بهـــاران اینچنین پیـدا نمود
درهیــاهـوی زمـستـــان جـــهـان از دلبــــرم
این دلم را عشوه ای، چون بلبل شیدا نمود
هان! برون افتــد به محشر از پس هر پرده ای
آنچه الیار اندر این دنیا به دل اخفــا نمـود