تاب مهر

زخوناب دلــــم پر کرده جــامش را شقـایق
از آن روزی که چشمم را گشودی بر حقایق
دلــم افتــــاده ی درد است و درمانــی ندارد
طبیبی باید این دل را؛ طبیبی چون تو حـاذق
چکاندی ژاله از عشقت چـو بر دامـــان جانم
دریـــدم جامه ی زهد و شدم میخـــانه لایق
به تابی از جم مهرت چو شبنــم بر شـدم من
به بـام هستـی آمد جـان؛ شدم خــان خلایق
به اعلــی بردی از اسفل مرا با جـرعـه ای مِی
به زیــب کسوت عشقـــت شدم انسان فایق
بسی بایـد به پشـت اندازد عاشق سـدّ خاران
که تا بر جذبه ی عشقش، نباشد چیزی عایق
مرا محــراب خـون باید که بر پیشــانی خلق
زدش مُهر شرافت را ز رنــگ خون عــاشق
تو هم با کشتی خون می رسی بر کوی جانان
دهی الیـــار! اگر بر خنجــرش دست موافق