منجی عالم

جان بر افشــانم نگارا ! پیش پایت گـر بیایی
تا بود کــاین مشکل از تاریخ انسان برگشایی
کهنـه زخمـی دارد اندر دل ز بیـداد و تبـاهی
مرهمی ازدرد عشقت! تا دلـش درمـان نمایی
هر شبی در حسرت ماه جمالت، جـان بسوزد
منتظر! تا کی بر آیی؛ پشت ابــری؛ هرکجایی
پایدت چشمــان جانم در دل چشم انتظـاران
در دل هر رهـــروی یا هـر یتیــم و بی نوایی
درد ظلمت را تو نوری؛ ناجی صاحب شعوری
هر که ای؛ عیسی و موسی یا که مهدیّ هدایی
کعبه ی عشـقی و خیل حق پرستان عاشـق تو
تا به کـی باید سزد معشوق و عاشق را جدایی
وارثـی بر صـالحان و جلوه ای از طـــور سینا
زینـــت زنّــــاری و آوایی از غـــار حـــرایی
بیرق عشق و عـدالت سر برافـرازد به دوشت
ناخــدایـی در یــم عشــق و علــمدارخـدایی
در تب بیمــاری جهل وستم می سوزد عــالم
بار الهــــا! دست درمــان از طبیبــیّ ودوایی!
آرزویـی این چنین انــدر دل الیـــار گل کرد
در رکـــابت جان ببازد بهر حق گـردد فدایی