جلوه دلدار

هیــبت گــل شکنـــد گــر مه تابان تو بیند
دلـش از کف برود چون سر و سامان تو بیند
رونق از گلـــکده افتــد برود جلوه ی نازش
بلبـل ار هم قــدری رونــق بستـــان تو بیند
لب حســرت بگـزد بلبـل سرگشته ی جانم
گــر وی آن صورت محبوبه به دامان تو بیند
بشکنــد هرچه نمــکدان بود انـدر دل عالم
روزی ار جــان، نمــک ناب نمکـدان تو بیند
می رود دل زدلــم در پی پیمــانه ی عشقت
آتـــشی گر به خـود از آتــش ایمان تو بیند
نـم امّیــــد تـراود به دلـــم از در شــوقـت
گـر نشــــانی زگـــل انـــدر مه آبان تو بیند
قطـــره بالد به خود انـدر گذر از ابر کبودی
گــر خـودش را گهـری از کف عمان تو بیند
خسته جــانی نشــود منتــظر بستـر مرگش
شیشه ای پر اگــر از شربــت درمـان تو بیند
دست خود کس نبرد بر در دونان به گدایی
قـرص نـان خود اگــــر در طبـق نان تو بیند
بر ســر خـاک تشکر نهـد از شوق، جبینش
هر که خود را به حقیقت به سر خوان تو بیند
چشم جان را به در آرم اگر ازروی غرورش
جـــان خــودرا به ترازو قــدر جــان تو بیند
پای خـــون نامه نگــارد دل الیـــار اگـر او
ردّی از جــان خـود انـــدر سر پیمان تو بیند