در کمند یار

دل به تو دادم از جهان، بار نبستم ازجهان
نام تو جان من گرفت، دل بشکستـم ازجهان
شربتـی از شرنـگ او، خوردم ودر به در شدم
این همه بی وفائی اش، دیدم وخستم ازجهان
در چمن خیـال من، ماه تو جلوه گــر بشد
گوهر عشق و مهر خود، داد به دستم ازجهان
نور جمــال روشنت، روزن جان من گشود
چشم تو را بـدیـدم و دیــده ببـستـم ازجهان
این دلم از اشــارتی، سر بنهــد به پای تو
تا که تو را یقین شود، دل بگسستــم ازجهان
دست مرا بگیر و از، دامن خود جدا مکن
تشنه ی روشنـائی ام، دل زده هستم ازجهان
گردلم از کمند تو، جان بدر آورد دمــی
لایق جــام جان نیم، پستـم و پَستــم ازجهان
تا دل الیــار شنید از لب جان رضــای تو
گفت چه غم دگر مرا، زاین که برستم ازجهان