خیال ابدی

چشم دل برگل آن دلبر گلپــــوش افتاد
و از ســرش از سر دلباختــگی هـوش افتاد
جانم اندر قدح غمزه ی جــانـــانه بتافت
انــدرون از تــب وتـاب طلبش جوش افتاد
رفـت و سـر بـر قدم دلبــــر عیار نهـــاد
بوی جانان به مشامش زد و مــدهوش افتاد
ناگهان پرده برانداخت و رفت از بــر دل
دل دگــر بـاره به فکــر طلــب روش افتاد
تا دهد سر دم تیغش پی دلبــــر بگرفت
این خیال ابــدی بر ســر جــان دوش افتاد
هرگلی را به رهش دید سراغش بگـرفت
نا گــه از هاتف غیبش خبــری گوش افتاد
« عکس اورا به دل از چهره ی خوبان ببرد
هر که کاو را هوس شهد و می و نوش افتاد»
خوبی جان وصفا چون به پسرخوانده بدید
مهـــر جـانـان، دل رستـم ز سیاووش افتاد
ره نبرد از زر دنیا در میخـــانه ی دوست
هر که در دام طمع چون تله ی مـوش افتاد
هرکه الیـــار! سرانـــدرره جـانـان بدهـد
اوسبـکبــار بود، چونــکه سر از دوش افتاد