ساحت می‌آلود

شبی دلم به ماهـــی، به خلوتی نهان شد
گرفت از او نشانی سر آمد جهـان شد
چنان شبی درخشان، ندیده ام به عمری
چو اختری برآمد به بام هر زمـان شد
ستــــاره ای بر آمــد زشـام لیلة القدر
درید سینه ی شب، بساط او خزان شد
مــدال عشق را من، شدم چـو گردن آویز
چو جان مه جبینان، جمال جان جوان شد
دلم ز شوق جــانان، دراین قفس نگنجیـد
گسست بنــد تن را، به سوی او روان شد
هــوار از او بـرآمــد کــه دلبــران! بدانید
گــزیــده ام مهــی را که مهتر مهان شد
مــرا نظـــر نبـــــازد به مهتـــران واهــی
رسیــده ام به یــاری که سـاقی روان شد
هر آنکه چشمش افتاد به ساحتی می آلود
چه چاره! کاو شکاری به ناوک کمان شد
هـر آنکــــه دل جهـاند ز تیر عشق جانان
ز راه روشنــــایی، به ظلمت گمـــان شد
چو دل بداد الیـــار، به دست شــاه خوبان
به بحــر او در آمـد، غریق کامــران شد