اشارت جانان

مـــرا اشـــارت جـانــان به راه کا م آورد
دلـــم بـه عنبــر مویش به کام دام آورد
کشیدم او به پی اش سوی مکتبی از عشق
به عشوه ای لب جان، برشراب جام آورد
فراغتی ز فروغــش به چنــگ جان افتاد
دلــم به دست خــود از دامن حطام آورد
دلم به پیچ و خــم دهر بس پریشـان بود
به شکّــری زلبـــش، دل به انسجام آورد
دلــم زپرده ی ظلمــت نشانه بیرون بـرد
چــو آفتــاب خـود انـدر دلم به بام آورد
نشانه ای نبُــــد انـــدر زمــانـــه از نامـم
مرا به خلعـت عشقــش به مهـد نام آورد
چه ها کشید دل اندر درون جــان؛ الیــار!
دمــی که باد صبــا از بــرش، پیــام آورد