آب توبه

خود حجاب خود در این پایاب عالم بوده ام
با دلی گِل بسته اندر خانه ی غم سوده ام
غافل از احـــوال خویش و بی خبر از رمز راه
گوئیــا گـرد غباری در دل یــک توده ام
نیشی ازتقدیر حقّ، خواب از سر چشمم ربود
دیدم اندر تیرگی چون بیـرقی از دوده ام
پس ببـــستم من کمــر، جبــران مافاتم کنم
آبی از توبت به جان آمد؛ بدان پالـوده ام
بعد از آن جــام می دلبر به دست جان رسید
تیرگی، دیگر نگیرد جان؛ به می آلوده ام
بر دل الیـــار اگر یـک قطره از مهرش چکد
مدّعی گردد که از غم ها دگر آسوده ام