حاکم گل‌ها

ای دل از آن ارغــوان، جام شرابی ستان
سلســله ای هم بر از، حلقه ی موی بتان
سر به سجود آوری؛ جان لب جود آوری
ار بچشی جرعه ای تا بشوی مست از آن
بر گـــل او بلبـلــم؛ گــر چه اسیـر گِلم
ورد زبــانـم بود، دلبـــر شیـــریـن زبان
دست خود ار دلبـــرم، باز کند از کــرم
موم شـود دست او، پنجــه ی شیـر ژیان
رهــزن دلهـــا شود؛ حاکم گلهــــا شود
دلبــــرم ار ناوکــی بر نهد انـــدر کمان
لب بگشـــــاید اگـــر؛ می رود آلام سـر
با شکــری می دمد، بـر تن ما روح وجان
این دل الیــــار اگـر، باشد از او بهره ور
لانه گزینــد در آن، ســایه ی سرو روان