بلائی

مـن ز روز خلــقت آدم بـلائی گشته ام
با حسیــن از کربلا من کربلائی گشته ام
خون هابیلم به دامن، تیغ حق اندر کفم
فرق سرآغشته بر خونم، طلائــــی گشته ام
درصف یکتا پرستان، همره هابیل و نوح
هم به قــرآن و یـد بیضا، جــلائی گشتـه ام
هان! علمدار صف آزادگان باشد حسین
من ز رنگ خون او، سرخ و سمائی گشتـه ام
من سوار کشتــی حقم، حسیـنش ناخدا
در میــان موجـی ازخون، ماورائی گشتـه ام
ازتبـار ایـل حقـم ز آن شدم الیـــار آن
جان فشانم راه حق را، زآن خدائی گشته ام