عشق من

درد مــرا یکسره درمان کند؛ عشق من
می کشــد افسار هوا، جان کنــد، عشــق من
می بــردم سوی منا، تا در آن، بهــر یار
در قــدم انــدازد و قــربان کنــد عشــق من
کافر اگر خنده لب آید برش یک نــظر
می بـــردش جان که مسلمـان کند عشق من
گـوی دلـم را به کـف آرد اگر مــاه من
سینه ی جان، عرصه ی چوگان کند عشق من
گر بکشد پرده ز رخسار خود، جان برد
خاصــه اگــر، زلــف پریشان کند عشـق من
راز صفای دو جهــان در دل ایـن گــهر
دشــت و کــویرم چـوگلستان کند عشق من
رخت جهــان بر کن از اندام جانم که تا
جمــله فــرامیــن تو فرمان کنــد عشق من!
جور تو الیــــار کشــد از دلش تا مـدام
خلــوت دل بـا تو چــراغـان کند، عشق من!