شوق بقا

مــاه تابان را بســامان دیده ام
در غیابش قصه ها بشنیـــده ام
تا بر آمد پیشم آن فرخنده پی
از لبش من دسته گلها چیده ام
گفتــمش ای مـاه رؤیاهای من
من زجــام عشق تـو روییـــده ام
درغم هجـــرتو بودم بی قـرار
همچو سیمابی به کف، غلطیده ام
بـر سر اسب خیـــالم ســالهـا
در پی ات بهر نشان گــردیده ام
حالیا چون رو نمودی سوی من
از دمــت من مشکـــها سابیده ام
ازجمــال عــالـم آرایت کنـون
ســر به دامــان صفـــا ساییده ام
قلب الیـار از تو می یابد حیات
دسـت شوقــی بر بقــا یازیده ام