قدح غمزه

در خــم گیســوی شکن در شکنـت ای نگار
گشته دل عاشق و سرگشته ی من ماندگار
ایـن دل من بلبـــل بستــان تو باشد همی
گرچه به جان می خرد از فرقت روی تو، خار
می سپــرم بر دل دلـــداده ی خود تا مرا
آورد از شهـــر شهیــدان رخـت یادگـــار
ای دل! اگر ناری از آن سو خبری بهر من
می شــوم انــدر عطــش بی خبری نابکـار
بربـط جـان سوز تو یارا! زکفم برده دل
دم به دم او را بکشد حلقه ی زلفت به دار
گـرقدمی بر نهی از لطف وکـرم سوی ما
می دهــی انــدر قـدح غمـــزه تمـام بهار
جان من از شربت رخسار تو گردد بکام
در پی آنــم که سـر آرم به کف گـام یار
جـام دل انـدر دل الیـــار ابـدی می تپد
تا به خدنـگ خـم ابروی تو گــردد شکار