آتش شمایل

مـا را سرشــت جـانـان انـدر نقـابی از گِل
جـامی در انـدرونـش، بنهـاد نـام آن دل
او عـرضـه کــرد مـا را، والاتــرین امــانت
عشقی چو گوهر اندر آن دل نمود منزل
جام جهان نما شد ز این گوهرش دل آنگه
صـدآفریــن به جـانـان، ما را نمود قـابل
جــان را نمــوده تـابـان، بـا آفتـاب جانش
در مـا عیـان نمـاید، اوصـاف شـاه عـادل
دارم سپـاست ای جـان پـاس از ره عبادت
تیـر از رخـت ببـاران، شـاها تو از مقابل
از روزن هــوایـم، ابلــیس رخنــه گـر شد
جـان بـردن از هوا را، بنمود کـار مشکل
کـن پـاره بنـد شیطان مـا را از او بگــردان
برگیـر رشته ی جان، ما را ز دام او هِـل
در این سرای محنت، دل غرق آب رحمت
گردان خدای خوبم! کن توشه ی حمایل
از جلــوه هــای نابــت، برجان من درانداز
الیــار را بســوزان، درآتــش شمـایـل