محراب عشق

دل نمــی گنجــد زشــوق رویش اندر خانه اش
تــرک جـانـم می کند اندر ره جـانـانـه اش
تـا بـدیـدش کــوی او، حـوض شــراب نـاب را
بر سر آن شد که ز آن می، پرکند پیمانه اش
چــون چشیــد از آن مــی کـوثـر نشـان جام او
چـون پرستویی که بینـد زیر دامی دانه اش
اوفتــاد انـــدر کمنــد زلــف و دام خـال او
بر نمـی گــردد دگر هرگز سرکـاشانه اش
دل بــرفـت افســار جــانم را بــدست او سپـرد
تا کَنَـد جـان، دل ز دنیـا وز رخ افسـانه اش
گــر بــرم فـرمـان از آن دلبـــر، بپـویـم راه او
حک بگردد نام من در سی دی رایـانه اش
گــر هجـوم آرد بـلا از ســوی اردوگــاه نفــس
زیـر چتــرش می برد از دشمـن دیوانه اش
دل درآن محراب عشقش،گشته چون خلد آشیان
می برد الیــار! اگر خواهی تو را در لانه اش