آفتاب دل

تنــگنــای دل تـاریــک مـرا خـورشیــدی
انــدرون، جــام دل جـان مرا جمشیـدی
با تـو تـاریک نشـد نقطـه ای اندر خم دهر
بــه جهــان از دل ذرات جهـان تابیـدی
هستـی از بطن عدم «کن فیکون» تو گرفت
بذر حکمت تو دل کون و مکان پاشیدی
کـس نیـارست گشـاید گـره از کـار جهان
تـو به تـدبیر بر آن دست توان یازیدی
گـل گـلچیـن خـلایـق شدن و حسن کمال
از میـان همه خوبان، تو به من بخشیدی
بهر من غنچه گشودی همه گل را به جهان
زنـدگـی دادی و عشق و شرف و امّیدی
شکرت ای خالق رحمان و حکیم و پرمهر
بهر من این همه خوبی تو تدارک دیدی
گـوش جـانم زالست از تو بـه فرمان بـوده
کاین وفاداری ام آن روز زمن پرسیدی
این دل از غیر تو کند و قدمی سوی تو برد
پیش پایش تو مدام از کرمت گل چیدی
هان! تو الیــار! مگردان سرجان از حرمش
در حـریم کـرم او تــو سـر جـاویـدی