جواز خنده

مـن سبوی صبر جان خویش را بشکسته ام
ز آنکـه از تیر نگـاهت تا قیامت خستـه ام
بـار خود از خـرمن اوصاف نیـکویت، نگـار!
با جـواز خنده ای از سوی رویت، بستـه ام
گـر چـه آزارد دلـم را خار هجران هر دمی
با امیـد شـربت وصـل اینچنین، بنشسته ام
من گـلی از بـاغ ایمــانم، اگــر پنــدم دهی
پندی از پیمانه ام ده؛ زاین جهان بگسسته ام
مــن به نــور عشقــت انــدر وادی بیچــارگی
از دل هر گـردباد جهــل و ظلــمت رسته ام
خواهد این دل، خون ببارد دیده ام اندر فراق
چون به گوش آید صلای نامت از گلدسته ام
جـان الیــــار آیـد انــدر دام عصیــانی اگــر
گوید ار یابم برات غمزه ای، ز آن جستـه ام