طوق بندگی

صبـا ! چه شـد که نیـامـد نگـار بــر پـیشـم
که مرهمـی نهـد از غمـزه بـر دل ریشم
هم او که یک نظرش چهره ی جهان آراست
به طــوق بندگی اش اینچنین می اندیشم
جــز از جمـال نگــار و طــریقـت عشقـش
نباشـدم به جهـان مهـر و مذهبی کیشم
اگــر بـه بقچــه ی دل پیـچـم التمـاس نیــاز
بـدان که بر کـرمـش مستحقّ و درویشم
اگـر به مقـدم جـانـان سـر آرم از اخــلاص
سزد که جان بدمد در جهان که من بیشم
کـه تــا به چنگ دل آرم ز نـوش او شهدی
خـریده ام همـه جـوری کـه آید از نیشم
ســـر تعبّـــد اگــر در نیــاورم با عشــق
به دادگــاه طبیـعت چـو گـرگ یـا میشم
بـدان که گر چه به رحمت غنـوده ای الیـــار
همیشــه در گـرو کـرده هایی از خویشم