جان در شکر

در زلف تو یارا، دل در سفر افتد
از شوق تو جانا، جان در شکر افتد
دامی بگشـودی، پیـش رخ دلـــها
از بهــر همینـم، دل در خطـــر افتد
هر حلقه ی مویت، یک عالم دیگر
بر سیــر عـوالـم، دل در گــذر افتد
پیـدا گـل رویت، پنهان ز نظـر هـا
سرّی که ز گفتـن، دل بر حـذر افتد
چـون دیـده گشایم، گلگونه نمایی
تا اینکــه جمــالت، انــدر نظـر افتد
در خلوت یار ار، دل محـرم او شد
از سـر ضمیــرش، او بـا خبـر افتـد
از شوق وصالش، گر دیده چکـانم
هر دانه ی اشکم، همچون گهر افتد
الیــار اگر او را، از جان بود عاشق
با غمــزه ی دلبـر، او را ظفـر افتـد