بر مرکب ارغنون

بـا مرکبــی از ارغنـــون
می رانم این دل را کنون
تـا پـای دلبــر می رسـم
یـا باده ای؛ یا مشک خون
ای دلستــان، حــالا مـرا
راهــی ده از مـرز جنـون
گـر بــاده نـوشـانـی مرا
جـان مـرا کـردی فــزون
از عشق صد چندان شوم
وا مـی نهـم دنیـــای دون
از گریه خندان می شـوم
شــادی بـرآیـد از درون
در جـام چشمـانت مــرا
شستی، دلم کردی فسون
دلها به دامت می رهند
از دامهــای گونـه گـــون
الیار! کاش افتی در آن
هر گز نگردی زآن برون