حلقهٔ ناز

حلقــه ی ناز خودش برگردن دل بسته دلبر
کاسه ی صبرم به سنگی از جفا، بشکسته دلبر
می کشد هر سو دلم را بی محابا در کمندش
رشتـه ی پیـوند عقلم را زدل، بگسسته دلبر
بر لبانش می سراید نغمه ی عاشـق کشی را
این دلم را با خدنگ نرگسانش خسته دلبر
گـه نگـاه دردبـارش مرهـم زخــم دلـم شد
گه گشود آن زخم دل را با لبان پسته دلبر
چشم جان معطوف دلبر گشته اندر دار فانی
گـرد میل عشرت دنیا زجـانم شسته دلبر
آمـد او غـوغاکنـان بر کـوی یـاران مِی آلود
دل ربـود از مـن به نازی آنچنان آهسته دلبر
ناگهان رفت از فراقش آتشی بر خرمنـم زد
بقچـه ی دل را به یغما برده و بر جسته دلبر
گر چه الیار! از غم هجران بسوزد بند بندت
شکر! بر تخت امیدت همچنـان بنشسته دلبر