حلقهٔ نیک اختری

دایــره ی عشـق مـن تا زتو محور گرفت
خـاک دل از مهـر تـو صولت اختر گرفت
شمــع وجـود مـن از فـوت قضا مرده بود
از دم عیسـائی ات بــار دگــر درگرفت
دار دلـم در خـزان بی بـر و بی گـل نمود
از گل لبخند تو گل به سر و بر گرفت
تـا ز تو اکسیـر بـر دل بـرسیـد آن زمـان
سنگ سر و سینه ام رتبه ی گوهر گرفت
جـان مـن از جـام تـو آب حیـاتی چشیـد
باغ دل از نو شکفت زندگی از سر گرفت
تـا بنشینـد سـر شـاخـه ی طـوبـای عشق
مــرغ دل از آشیــان سوی خدا پر گرفت
دل شـده خلدآشیان در چمن عشق، چون
آب بقـا از کـف ســاقی کــوثـر گرفت
هر که نخواهد دهد دل به مسیحای عشق
راه خـود انــدر پـی دشمـن ابتــر گرفت
پادشـه عشـق شـد هـر کـه بـه سـان گدا
حلـقه ی نیک اختری از کف حیدر گرفت
کلـک تو الیــار! تا چشمه ی ذوقت گشود
خـوان غـزل را فلـک در طبـق زر گرفت