زن

نـوری اگـر بر در و روزن بود؛ زن بــود
ماهـی اگـر کوچه و بــرزن بود؛ زن بــود
عرضه شد ازدامن هستی گلی بر جهـان
آن گل یک دانـه که گلشن بود؛ زن بــود
بی رخ زن، خـانه چو مــاتم سرا می شود
آن که گـل خنـده به دامـن بود؛ زن بــود
دست زن ار بربط عشق آورد؛ جان دمـد
آن کـه نوازشگــر هـر تـن بود؛ زن بــود
آن که نـیندازد اگر سایـه ای، بهـر مـرد
زندگی اش چالـه ی گلخـن بود؛ زن بــود
آن که دراین کوره ره نفس و دل، درحیات
آیـنه ی عشــق تـو و مــن بـود؛ زن بــود
آن که به عشـق از ره مردانـگی، بهـر ما
بـر طمـع خویـش تبــرزن بـود؛ زن بــود
آن که به غربـت بود آرام دل؛ وانـکه او
در همه جــا سـمبـل میهـن بـود؛ زن بــود
آن که دراین حلقه ی عشق و بلا، مرد را
یـــار وفــادارتــر از زن بـود؛ زن بــود
آن که در افـتادگـی و سخــتی روزگــار
نـرم و مقــاوم تر ازآهــن بـود؛ زن بــود
آن که از انـبان حقـوق بشـر، در جهــان
قسـمت او، دانــه ای ارزن بـود؛ زن بــود
دیده ی الـیــار بود روشـن از گوهــری
آن گهـر دیـده کـه روشن بود؛ زن بــود