وطن

وطن خورشید آمال است.
مرا مامی کهن سال است.
چه دامانی وطن دارد!
بسی پرورده مردانی که هر یک را به پیشانی، نشان از آسمان باشد.
بسی مردان اخترچین
بسی مردان علم آذین
عجب خوانی وطن دارد!
در آن، انعام گوناگون
هم اندر دل، هم اندر صورت رعناست.
مُدامش دست تزیین فلک در کار.
نگین صورت ظاهر؛ قرین عالم معناست.
جهان صد پنجه ی غارت، بر آن یازیده در دوران؛
ولی نعمت در آن پایان نمی گیرد؛
دریغا اندکی زان، دست ما کوتاه!
نگاری بسته از دریا و دشت و کوه و جنگل ها.
در آن، هفت آسمان پیدا
هوایش هاتفی از کوی دلدار است و آبش شهدی از جنّت.
زمینش تکّه ای از آسمان باشد.
هزاران ردّ پای از عرشیان دارد.
بسی خُلد آشیان دارد.
ز دامانش هزاران چشمه از ایمان و عرفان و صفا جاری؛
چه بی منّت!
دل از او بر نمی تابم.
دلم از شهد نامش، غرق در لذّت.
می اندیشم به فتح قلّه ی عزّت.
مرا طوفان عشقش همچنان در سر.
چه گویم از چنین مادر!
دلش صاف است و بی کین است.
زبانش، وه چه شیرین است!
مرا در گاهِ پیری هم، چو طفلی در بغل دارد.
بغایت کشوری زیباست!
مکان پایمردی هاست.
به زانویش کسی نادیده هرگز خاک ذلّت را.
به روی اندر نمی افتد مگر با خنجری از پشت.
سرش بالاست؛ چون مهد تمدّن هاست!
دریغا پیکرش مصدوم غفلت هاست!
بر او تاریخ می بالد.
گهی از غصه می نالد.
نشانی کهنه از تیغ جفا بر گونه اش پیدا؛
درونش آتشی از دست استبداد.
هنوزش پیکری مجروح و قلبی پر زِ خون دارد.
گهی گریان آمالش، که می سوزد به دستِ پستِ نامردان؛
گهی بالد به خود بر قامت سروی به سان رستم دستان؛
ولی دشمن از او بختی نگون دارد.
وطن را تا سری سبز است و تا رخساره ای گلگون؛
زبونِ شب نخواهد شد.