جوانی

بهار عمر ما دور جوانی است
پر از باران عشق و زندگانی است
جوانی هاله ای از شوق و ذوق است
بَرد از چهره ی جان، رنگ بدبختی
دَرَد شیرازه ی سختی
جوانی دوره ی بشکستن قفلِ درِ زندان سستی هاست
رهایی از غم و اندوه و پَستی هاست
جوانی روغن فانوس بیداری است
جوانی فرصت کار و نکویی است
برای خویشتن آیینه جویی است
بطالت فتنه ای از بهر خاموشی است
نزیبد خانه ی بخت جوانی را
حیات اندر جهان خود کانِ زیبایی است
جوانی رکنی از ارکان زیبایی است
جوانا! مر تو را بال توانایی
به نور شمع دانایی
رساند عاقبت بر بام آمالت
اگر ره توشه ات خود باوری باشد
تو را همچون خِرد هم یاوری باشد
درآ در حلقه ای از سخت کوشان
رها کن جانت از منّت فروشان
بساز از هوش خود لشکر
هجوم آور به اردوگاه سختی ها
بساز از عشق خود خنجر
بزن بر سینه ی دیو سیاه یأس و نومیدی
بپیما رنج را تا قلّه ی توفیق
بروب از پیش پایت خار خواری ها
سوار اسب پیروزی کسی گردد
که پا را بر نهد بر فرق ناکامی
بیا هر دَم
به جَستن فکر کن از دام بدبختی
به جُستن فکر کن اندر دلِ سختی
زِ کام نامرادی ها در آور کام خود را
مزیّن کن به جرأت نام خود را
در آر از آستین همّتت دستی
که سازی پلّکانی را
به سوی بام خوشبختی
خدا با توست.