بخش ۳۳ - جهانگردی اسکندر با دعوی پیغمبری

سحرگه که سربرگرفتم ز خواب
برافروختم چهره چون آفتاب
سریر سخن برکشیدم بلند
پراکندم از دل بر آتش سپند
به پیرایش نامه خسروی
کهن سرو را باز دادم نوی
ز گنج سخن مهر برداشتم
درو در ناسفته نگذاشتم
سر کلکم از گوهر انداختن
فلک را شکم خواست پرداختن
درآمد خرامان سمن سینه‌ای
به من داد تیغی در آیینه‌ای
که آشفتهٔ خویش چندین مباش
ببین خویشتن خویشتن بین مباش
نظر چون در آیینه انداختم
درو صورت خویش بشناختم
دگرگونه دیدم در آن سبز باغ
که چون پرنیان بود در پرزاغ
ز نرگس تهی یافتم خواب را
ندیدم جوان سرو شاداب را
سمن بر بنفشه کمین کرده بود
گل سرخ را زردی آزرده بود
از آن سکهٔ رفته رفتم ز جای
فروماندم اندر سخن سست رای
نه پائی که خود را سبکرو کنم
نه دستی که نقش کهن نو کنم
خجل گشتم از روی بیرنگ خویش
نوائی گرفتم به آهنگ خویش
هراسیدم از دولت تیزگام
که بگذارد این نقش را ناتمام
ازین پیش کاید شبیخون خواب
به بنیاد این خانه کردم شتاب
مگر خوابگاهی به دست آورم
که جاوید دروی نشست آورم
پژوهندهٔ دور گردنده حال
چنین گوید از گردش ماه و سال
که چون نامه حکم اسکندری
مسجل شد از وحی پیغمبری
ز دیوان فروشست عنوان گنج
که نامش برآمد به دیوان رنج
بفرمود تا عبره روم و روس
نبشتند برنام اسکندروس
از آن پیش کز تخت خود رخت برد
بدو داد و او را به مادر سپرد
به اندرز بگشاد مهر از زبان
چنین گفت با مادر مهربان
که من رفتم اینک تو از داد ودین
چنان کن که گویند بادا چنین
پدروار با بندگان خدای
چو مادر شدی مهرمادر نمای
به پروردن داد و دین زینهار
نگهدار فرمان پروردگار
به فرمانبری کوش کارد بهی
که فرمانبری به ز فرمان دهی
ضرورت مرا رفتنی شد به راه
سپردم به تو شغل دیهیم و گاه
گرفتم رهی دور فرسنگ پیش
ندانم که آیم بر اورنگ خویش؟
گرآیم چنان کن که از چشم بد
نه تو خیره باشی نه من چشم زد
وگر زامدن حال بیرون بود
به هش باش تا عاقبت چون بود
چنان کن که فردا دران داوری
نگیرد زبانت به عذر آوری
سخن چون به سر برد برداشت رخت
رها کرد برمادر آن تاج و تخت
بفرمود تا لشگر روم و شام
برو عرضه کردند خود را تمام
از آن لشگر آنچ اختیار آمدش
پسندیده‌تر صد هزار آمدش
گزین کرد هر مردی از کشوری
به مردانگی هریکی لشگری
چهارش هزار اشتر از بهر بار
پس و پیش لشگر کشیده قطار
هزار نخستین ازو بیسراک
به کردن کشی کوه را کرده خاک
هزار دیگر بختی بارکش
همه بارهاشان خورشهای خوش
هزار سوم ناقهٔ ره نورد
به زیر زر و زیور سرخ و زرد
هزار چهارم نجیبان تیز
چو آهو گه تاختن گرم خیز
ز هر پیشه کاید جهان را به کار
گزین کرد صدصد همه پیشه کار
بدین سازمندی جهانگیر شاه
برافراخت رایت زماهی به ماه
ز مقدونیه روی در راه کرد
به اسکندریه گذرگاه کرد
سریر جهانداری آنجا نهاد
بر او روزکی چند بنشست شاد
به آیین کیخسرو تخت گیر
که برد از جهان تخت خود بر سریر
بفرمود میلی برافراختن
بر او روشن آیینه‌ای ساختن
که از روی دریا به یک ماهه راه
نشان باز داد از سپید و سیاه
بدان تا بود دیده بانگاه تخت
بر او دیده بانان بیدار بخت
چو ز آیینه بینند پوشیده راز
به دارنده تخت گویند باز
اگر دشمنی ترکتازی کند
رقیب حرم چاره سازی کند
چو فارغ شد از تختگاهی چنان
نشست از بر بور عالی عنان
نخستین قدم سوی مغرب نهاد
به مصر آمد آنجا دو روز ایستاد
وز آنجا برون شد به عزم درست
به فرمان ایزد میان بست چست
چو لختی زمین را طرف در نوشت
ز پهلوی وادی درآمد به دشت
ز مقدس تنی چند غم یافته
ز بیداد داور ستم یافته
تظلم کنان سوی راه آمدند
عنانگیر انصاف شاه آمدند
که چون از تو پاکی پذیرفت خاک
بکن خانه پاک را نیز پاک
به مقدس رسان رایت خویش را
برافکن ز گیتی بداندیش را
در آن جای پاکان یک اهریمنست
که با دوستان خدا دشمنست
مطیعان آن خانهٔ ارجمند
نبینند ازو جز گداز و گزند
طریق پرستش رها می‌کند
پرستندگان را جفا میکند
به خون ریختن سربرافراختست
بسی را بناحق سرانداختست
همه در هراسیم از ین دیو زاد
توئی دیو بند از تو خواهیم داد
سکندر چو دید آن چنان زاریی
وزانسان برایشان ستمکاریی
ستمدیده را گشت فریادرس
به فریاد نامد ز فریاد کس
چو از قدسیان این حکایت شنید
عنان سوی بیت‌المقدس کشید
حصار جهان را که سرباز کرد
ز بیت المقدس سرآغاز کرد
سکندر به قدس آمد از مرز روم
بدان تا برد فتنه زان مرز و بوم
چو بیدادگر دشمن آگاه گشت
که آواز داد آمد از کوه و دشت
کمربست و آمد به پیگار او
نبود آگه از بخت بیدار او
به اول شبیخون که آورد شاه
بران راهزن دیو بر بست راه
چو بیدادگر دید خون ریختش
ز دروازه مقدس آویختش
منادی برانگیخت تا در زمان
ز بیداد او برگشاید زبان
که هر کو بدین خانه بیداد کرد
بدینگونه بخت بدش یاد کرد
چوزو بستد آن خانهٔ پاک را
به عنبر برآمیخت آن خاک را
برآسود ازان جای آسودگان
فروشست ازو گرد آلودگان
جفای ستمکاره زو بازداشت
به طاعتگران جای طاعت گذاشت
ازو کار مقدس چو با ساز گشت
سوی ملک مغرب عنان تاز گشت
برافرنجه آورد از آنجا سپاه
وز افرنجه بر اندلس کرد راه
چو آمد گه دعوی و داوری
به دانش نمائی و دین پروری
کس از دانش و دین او سرنتافت
رهی دید روشن بدان ره شتافت
چو آموخت بر هر کسی دین و داد
به هر بقعه طاعت‌گهی نو نهاد
به رفتن دگر باره لشگر کشید
به عالم گشائی علم برکشید
به تعجیل میراند بر کوه و رود
کجا سبزه‌ای دید آمد فرود
چو از ماندگی گشت پرداخته
دگر باره شد عزم را ساخته
نمود از بیابان به دریا شتافت
درافکند کشتی به دریای آب
سه مه بر سر آب دریا نشست
بیاورد صیدی ز دریا به دست
از آنسو که خورشید میشد نهان
تکاپوی میکرد با همرهان
جزیره بسی دید بی‌آدمی
برون رفت و میشد زمی برزمی
بسی پیش باز آمدش جانور
هم از آدمی هم ز جنس دگر
دروهیچ از ایشان نیامیختند
وزو کوه بر کوه بگریختند
سرانجام چون رفت راهی دراز
نشیب زمین دیگر آمد فراز
بیابانی از ریگ رخشنده زرد
که جز طین اصفر نینگیخت گرد
برآن ریگ بوم ارکسی تاختی
زمین زیرش آتش برانداختی
همانا که بر جای ترکیب خاک
ز ترکیب گوگرد بود آن مغاک
چو یکمه در ان بادیه تاختند
ازو نیز هم رخت پرداختند
چو پایان آن وادی آمد پدید
سکندر به دریای اعظم رسید
در آن ژرف دریا شگفتی بماند
که یونانیش اوقیانوس خواند
محیط جهان موج هیبت نمود
از آن پیشتر جای رفتن نبود
فرو رفتن آفتاب از جهان
در آن ژرف دریا نبودی نهان
حجابی مغانی بد آن آب را
نپوشیدی از دیدها تاب را
فلک هر شبان روزی از چشم دور
به دریا درافکندی از چشمه نور
به ما در فرو رفتن آفتاب
اشارت به چشمه است و دریای آب
همان چشمه گرم کو راست جای
به دریا حوالت کند رهنمای
چو آبی به یکجا مهیا شود
شود حوضه و در به دریا شود
معیب بود تا بود در مغاک
معلق بود چون بود گرد خاک
در آن بحر کورا محیطست نام
معلق بود آب دریا مدام
چو خورشید پوشد جمال را جهان
پس عطف آن آب گردد نهان
به وقت رحیل آفتاب بلند
ز پرگار آن بحر پوشد پرند
علم چون به زیر آرد از اوج او
توان دیدنش در پس موج او
چو لختی رود در سر آرد حجاب
که آید نورد زمین در حساب
به دانش چنین مینماید قیاس
دگر رهبری هست برره شناس
چو آن چشمه گرم را دید شاه
نشد چشم او گرم در خوابگاه
ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست
همیدون نگهبان این چشمه کیست
چنین گفت دانا که این آب گرم
بسا دیدها را که برد آب شرم
درین پرده بسیار جستند راز
نیامد به کف هیچ سر رشته باز
من این قصه پرسیدم از چند پیر
جوابی ندادست کس دلپذیر
دهد هر کسی شرح آن نور پاک
یکی گرد مرکز یکی زیر خاک
که داند که بیرون ازین جلوه‌گاه
کجا می‌کند جلوه خورشید و ماه
سکندر بران ساحل آرام جست
سوی آب دریا شد آرام سست
چو سیماب دید آب دریا سطبر
گذر بسته بر قطره دزدان ابر
درآبی چنان کشتی آسان نرفت
وگر رفت بی ره شناسان نرفت
شه از ره شناسان بپرسید راز
بسنجیدن کار و ترتیب ساز
که کشتی بدین آب چون افکنم
چگونه بنه زو برون افکنم
ندیدند کار آزمایان صواب
که شاه افکند کشتی آنجا برآب
نمودند شه را که صد رهنمون
ازین آب کشتی نیارد برون
دگر کاندرین آب سیماب فام
نهنگ اژدهائیست قصاصه نام
سیاه و ستمکاره و سهمناک
چو دودی که آید برون از مغاک
سیاست چنان دارد آن جانور
که بیننده چون بیندش یک نظر
دهد جان و دیگر نجنبد ز جای
که باشد براهی چنین رهنمای
بترزین همه آن کزین خانه دور
یکی فرضه بینی چو تابنده نور
بسی سنگ رنگین در آن موجگاه
همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه
فروزنده چون مرقشیشای زر
منی و دومن کمتر و بیشتر
چو بیند درو دیدهٔ آدمی
بخندد ز بس شادی و خرمی
وزان خرمی جان دهد در زمان
همان دیدن و دادن جان همان
ولی هر چه باشد ز مثقال کم
ز خاصیت افتد و گر صد بهم
ز بهتان جان بردنش رهنمای
همی خواندش پهنهٔ جان گزای
چو شد گفته این داستان شهریار
فرستاد و کرد آزمایش به کار
چنان بود کان پیر گوینده گفت
تنی چند از آن سنگ بر خاک خفت
بفرمود تا بر هیونان مست
به آن سنگ رنگین رسانند دست
همه دیدها باز بندند چست
کنند آنگه آن سنگ را باز جست
وزان سنگ چندانکه آید بدست
برندش به پشت هیونان مست
همه زیر کرباسها کرده بند
لفافه برو باز پیچیده چند
کنند آن هیونان ازان سنگ بار
نمانند خود را در آن سنگسار
به فرمان پذیری رقیبان راه
بجای آوریدند فرمان شاه
شه و لشگر از بیم چندان هلاک
گذشتند چون باد ازان زرد خاک
بفرمود شه تا از آن خاک زرد
شتربان صد اشتر گرانبار کرد
چو آمد به جائی که بود آبگیر
برو بوم آنجا عمارت پذیر
بفرمان او سنگها ریختند
وزان سنگ بنیادی انگیختند
همه هم‌چنان کرده کرباس پیچ
کزیشان یکی باز نگشاد هیچ
به ترکیب آن سنگها بندبند
برآورد بیدر حصاری بلند
برآورد کاخی چو بادام مغز
همه یک به دیگر برآورده نغز
گلی کرد گیرنده زان زرد خاک
برون بنا را براندود پاک
درون را نیندود و خالی گذاشت
که رازی در آن پرده پوشیده داشت
خنیده چنینست از آموزگار
که چون مدتی شد بر آن روزگار
فروریخت کرباس از روی سنگ
پدید آمد آن گوهر هفت رنگ
برون بنا ماند بر جای خویش
کزاندودش گل حرم داشت پیش
درون ماندگان خرقه انداختند
بران خرقه بسیار جان باختند
هران راهرو کامد آنجا فراز
به دیدار آن حصنش آمد نیاز
طلب کرد بر باره چون ره ندید
کمندی برافکند و بالا دوید
چو بر باره شد سنگ را دید زود
چو آهن ربا زود ازو جان ربود
ز سنگی که در یک منش خون بود
چو کوهی بهم برنهی چون بود
شنیدم ز شاهان یک آزاد مرد
شنید این سخن را و باور نکرد
فرستاد و این قصه را باز جست
براو قصه شد ز آزمایش درست
چوشاه آن بنا کرد ازو روی تافت
ز دریا بسوی بیابان شتافت
چو ششماه دیگر بپیمود راه
ستوه آمد از رنج رفتن سپاه
ازان ره که در پای پیل آمدش
گذرگه سوی رود نیل آمدش
به سرچشمه نیل رغبت نمود
که آن پایه را دیده نادیده بود
شب و روز برطرف آن رود بار
دو اسبه همی راند بر کوه و غار
بدان رسته کان رود را بود میل
همی شد چو آید سوی رود سیل
بسی کوه و دشت از جهان درنوشت
به پایان رسد آخر آن کوه و دشت
پدید آمد از دامن ریگ خشک
بلندی گهی سبز با بوی مشک
کمر در کمر کوهی از خاره سنگ
برآورده چون سبز با بوی مشک
برو راه بربسته پوینده را
گذر گم شده راه جوینده را
کشیده عمود آن شتابنده رود
از آن کوه میناوش آمد فرود
یکی پشته بر راه آن بود تند
که از رفتنش پایها بود کند
کسی کو بدان پشتهٔ خار پشت
برانداختی جان به چنگال و مشت
زدی قهقهه چون بر او تاختی
از آنسوی خود را در انداختی
بر او گر یکی رفتنی و گر هزار
چو مرغان پریدی در آن مرغزار
فرستاده بر پشته شد چند کس
کز ایشان نیامد یکی باز پس
چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت
تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت
چنان چشم از آن خیل برتافتی
که چشم از خیالش اثر یافتی
سکندر جهاندیدگان را بخواند
درین چاره‌جوئی بسی قصه راند
که نتوان برین کوه تنها شدن
دو همراه باید به یکجا شدن
سکونت نمودن در آن تاختن
بهر ده قدم منزلی ساختن
چو بر پشته رفتن گرفتن قرار
برانداختن آنچه باید به کار
به تدریج دیدن درآن سوی کوه
به یکره ندیدن که آرد شکوه
بکردند ازینسان و سودی نداشت
دگر باره دانا نظر برگماشت
چنین شد درآن داوری رهنمای
که مردی هنرمند و پاکیزه رای
نویسنده باشد جهاندیده مرد
همان خامه و کاغذش درنورد
بود خوب فرزندی آن مرد را
کزو دور دارد غم و درد را
چو میل آورد سوی آن پشته گاه
بود پور هم پشت با او به راه
به بالا شود مرد و فرزند زیر
بود بچه شیر زنجیر شیر
گر او باز پس ناید از اصل و بن
به فرزند خود بازگوید سخن
وگر زانکه دارد زبان بستگی
نویسد مثالی به آهستگی
فرو افکند سوی فرزند خویش
نبرد دل از مهر پیوند خویش
بدست آوریدند مردی شگرف
که مجموعه‌ای بود از آن جمله حرف
سوی کوه شد پیر و با او جوان
چو بچه که با شیر باشد دوان
دگر نیمروز آن جوان دلیر
ز پایان آن پشته آمد به زیر
ز کاغذ گرفته نوردی به چنگ
بر شاه شد رفته از روی رنگ
به شه داد کاغذ فرو خواند شاه
نبشته چنین بود کز گرد راه
به جان آن چنان آمدم کز هراس
به دوزخ ره خویش کردم قیاس
رهی گوئی از تار یک موی رست
برو هر که آمد ز خود دست شست
درین ره که جز شکل موئی نداشت
فرود آمد هیچ روئی نداشت
چو بر پشته خاره سنگ آمدم
ز بس تنگی ره به تنگ آمدم
ز آنسو که دیدم دلم پاره شد
خرد زان خطرناکی آواره شد
وزینسو ره پشته بی راغ بود
طرف تا طرف باغ در باغ بود
پر از میوه و سبزه و آب و گل
برآورده آواز مرغان دهل
هوا از لطافت درو مشک ریز
زمین از نداوت در او چشمه خیز
تکش با تلاوش در آویخته
چنین رودی از هر دو انگیخته
ازین سو همه زینت و زندگی
از آنسو همه آز و افکندگی
بهشت این و آن هست دوزخ سرشت
به دوزخ نیاید کسی از بهشت
دگر کان بیابان که ما آمدیم
ببین کز کجا تا کجا آمدیم
کرا دل دهد کز چنین جای نغز
نهد پای خود را در آن پای لغز
من اینک شدم شاه بدرود باد
شما شاد باشید و من نیز شاد
شه از راز پنهان چو آگاه گشت
سپه راند از آن کوهپایه به دشت
نگفت آنچه برخواند با هیچ‌کس
که تا هر دلی نارد آنجا هوس
چو دانست کانجا نشستن خطاست
گذرگه طلب کرد بر دست راست
در آن ره ز رفتن نیاسود هیچ
نمیکرد جز راه رفتن بسیچ
ز راه بیابان برون شد به رنج
چو ریگ بیابان روان کرده گنج
رهش ریگ و اندوهش از ریگ بیش
تف آهش از دیگ بر دیگ بیش
همه راه دشمن ز دام و دده
بهر گوشه‌ای لشگری صف زده
ولیکن چو کردندی آهنگ شاه
ز ظلمت شدی ره برایشان سیاه
کس از تیرگی ره نبردی برون
مگر رخصت شه شدی رهنمون
کسی کو کشیدی سراز رای او
شدی جای او کندهٔ پای او
برون از میانجی و از ترجمه
بدانست یک یک زبان همه
سخن را به آهنگشان ساز داد
جواب سزاوارشان باز داد
بدینگونه میکرد ره را نورد
زمان زیر گردون زمین زیر گرد
در آن ره نبودش جز این هیچ‌کار
که چون باد بردی ز دلها غبار
دل آشنا را برافروختی
به بیگانگان دین در آموختی
چوزان دشت بگذشت چون دیو باد
قدم در دگر دیو لاخی نهاد
بیابانی از آتشین جوش او
زبانی سخن گفته در گوش او
جز آن زر که باشد خدای آفرید
کس از رستنیها گیاهی ندید
جهان‌جوی از آن کان زر تافته
بخندید چون طفل زر یافته
چو لختی در آن دشت پیمود راه
به باغ ارم یافت آرامگاه
پدید آمد آن باغ زرین درخت
که شداد ازو یافت آن تاج و تخت
درون رفت سالار گیتی نورد
زمین از درختان زر دید زرد
یکایک درختانش از میوه پر
همه میوه بیجاده و لعل و در
ز هر سو درآویخته سیب و نار
همه نار یاقوت و یاقوت نار
ز نارنج زرین و سیمین ترنج
فریب آمده بانظرها بغنج
بهارش جواهر زمین کیمیا
ز بیجاده گل وز زمرد گیا
بساطی کشیده دران سبز باغ
ز گوهر برافروخته چون چراغ
دو تندیس از زر برانگیخته
زهر صورتی قالبی ریخته
چو در چشم پیکرشناس آمدی
اگر زر نبودی هراس آمدی
ز بلورتر حوضه‌ای ساخته
چو یخ پاره‌ای سیم بگداخته
در آن ماهیان کرده از جزع ناب
نماینده‌تر زانکه ماهی در آب
دوخشتی برآورده قصری عظیم
یکی خشت از زر یکی خشت سیم
چو شه شد در آن قصر زرینه خشت
گمان برد کامد به قصر بهشت
چو بسیار برگشت پیرامنش
دریده شد از گنج زر دامنش
رواقی جداگانه دید از عقیق
ز بنیاد تا سر به گوهر غریق
در او گنبدی روشن از زر ناب
درفشنده چون گنبد آفتاب
نیفتاده گردی بر آن زر خشک
بجز سونش عنبر و گرد مشک
در او رفت سالار فرهنگ و هوش
چو در گنبد آسمانها سروش
ستودانی از جزع تابنده دید
کزو بوی کافورتر میدمید
نهاده بر آن فرش مینا سرشت
یکی لوح یاقوت مینا نوشت
نبشته براو کای خداوند زور
که رانی سوی این ستودان ستور
درین دخمه خفتست شداد عاد
کزو رنگ و رونق گرفت این سواد
به آزرم کن سوی ما تاختن
مکن قصد برقع برانداختن
بکن ستر پوشی که پوشیده‌ایم
به رسوائی کس نکوشیده‌ایم
نگهدار ناموس ما در نهفت
که خواهی تو نیز اندرین خاک خفت
اگر خفته‌ای را درین خوابگاه
برآرند گنبد ز سنگ سیاه
سرانجامش این گنبد تیز گشت
ز دیوار گنبد درآرد به دشت
تنش را نمک سود موران کند
سرش خاک سم ستوران کند
بلی هر کسی از بهر ایوان خویش
ستونی کند بر ستودان خویش
ولیکن چو بینی سرانجام کار
برد بادش از هر سوئی چون غبار
که داند که شداد را پای و دست
به نعل ستور که خواهد شکست
غبار پراکنده را در مغاک
رها کن که هم خاک به جای خاک
از آن تن که بادش پراکنده کرد
نشانی نبینی جز این کوه زرد
تو نیز ای گشایندهٔ قفل راز
بترس از چنین روز و با ما بساز
مباش ایمن ارزانکه آزاده‌ای
که آخر تو نیز آدمی زاده‌ای
همه گنج این گنجدان آن تست
سرو تاج ماهم به فرمان تست
گشادست پیش تو درهای گنج
سپاه ترا بس شد این پای رنج
ببر گنج کان بر تو باری مباد
ترا باد و بامات کاری مباد
سکندر بر آن لوح ناریخته
چو لوحی شد از شاخی آویخته
وزان خط که چون قطرهٔ آب خواند
بسا قطرهٔ آب کز دیده راند
چو از چشم گریندهٔ اشک‌بار
بر آن خوابگه کرد لختی نثار
برون رفت وزان گنجدان رخت بست
بدان گنج و گوهر نیالود دست
ز باغی که در بیغ تیغ آمدش
یکی میوه چیدن دریغ آمدش
چو دانست کان فرش زر ساخته
به عمری درازست پرداخته
از آن گنجدان کان همه گنج داشت
نه خود برگرفت و نه کس را گذاشت
همه راه او خود پر از گنج بود
زر ده دهی سیم ده پنج بود
دگر باره سر در بیابان نهاد
برو بوم خود را همی کرد یاد
چو یک نیمه راه بیابان برید
گروهی دد آدمی سار دید
بیابانیانی سیه‌تر ز قیر
به بیغوله غارها جای گیر
بپرسیدشان کاندرین ساده دشت
چه دارید از افسانها سرگذشت
گذشت از شما کیست از دام و دد
که دارد دراین دشت ماوای خود
چنین باز دادند شه را جواب
که دورست ازین بادیه ابروآب
درین ژرف صحرا که ماوای ماست
خورشهای ما صید صحرای ماست
درین دشت نخجیر بانی کنیم
به رسم ددان زندگانی کنیم
خوریم آنچه زان صید یابیم نرم
کنیم آلت جامه از موی و چرم
نه آتش به کار آید اینجا نه آب
بود آب از ابر آتش از آفتاب
به روز سپید آفتاب بلند
بود آتش ما درین شهر بند
ز شبنم چو گردد هوا نیزتر
دم ما کند زان نسیم آبخور
درین کنج ما را جز این ساز نیست
وزین برتر انجام و آغاز نیست
همان نیز پرسی ز دیگر گروه
که دارند مأوا درین دشت و کوه
درین آتشین دشت بن ناپدید
که پرنده دروی نیارد پرید
بیابانیانند وحشی بسی
که هرگز نگیرند خو با کسی
ببرند چندان به یک‌روز راه
که آن برنخیزد ز ما در دو ماه
ازیشان به ما یک یک آید به دست
بپرسیم ازو چون شود پای بست
که بی آب چون زندگانی کنند
به ما بر چرا سرفشانی کنند
نمایند کاب از بنه زهر ماست
زتری هوائیست کز بهر ماست
نسازیم چون مار با هیچ‌کس
خورشهای ما سوسمارست و بس
ز شغل شما چون نیابیم سود
شما را پرستش چه باید نمود
دگرگونه پرسیمشان در نهفت
چه هنگام خورد و چه هنگام خفت
که چندانکه رفتند بالا و پست
درین بادیه کاب ناید بدست
به پایان این بادیه کس رسید
همان پیکری دیگر از خلق دید
به پاسخ چنین گفته‌اند آن گروه
که بسیار گشتیم در دشت و کوه
دویدیم چون آهوان سال و ماه
به پایان وادی نبردیم راه
بیابانیانی دگر دیده‌ایم
وزیشان خبر نیز پرسیده‌ایم
که بیرون ازین پیکر قیرگون
نشانی دگر می‌دهد رهنمون؟
نشان داده‌اند از بر خویش دور
بدانجا که خورشید را نیست نور
یکی شهر چون بیشهٔ مشک بید
در او آدمی پیکرانی سپید
نکو روی و خوش خوی و زیبا خصال
ز پانصد یکی را فزونست سال
وگر نیز پانصد برآید دگر
نبینی کسی را ز پیری اثر
برون از وطن گاه آن دلکشان
به ما کس ندادست دیگر نشان
از آن نیز بیرون درین خاک پست
بسی کوه و صحرای نادیده هست
درونیست روینده را آبخورد
که گرماش گرماست و سرماش سرد
چوزو رستنی برنیاید ز خاک
در آن جانور چون نگردد هلاک
همینست رازی که ما جسته‌ایم
ز دیگر حکایت ورق شسته‌ایم
سکندر به آن خلق صاحب نیاز
ببخشید و بخشودشان برگ و ساز
در آموختشان رسم و آیین خویش
برافروختشان دانش از دین خویش
وزیشان به هنجارهای درست
سوی ربع مسکون نشان بازجست
چو زو کار خود سازور یافتند
به ره بردنش زود بشتافتند
از آن خاک جوشان و باد سموم
نمودند راهش به آباد بوم
سکندر در آن دشت بیگاه و گاه
دواسبه همیراند بیراه و راه
سرانجام کان ره به پایان رسید
دگر باره شد عطف دریا پدید
هم از آب دریا به دریا کنار
تلاوشگهی دید چون چشمه سار
فکندند ماهی برآن چشمه رخت
بر آسوده گشتند از آن رنج سخت
دگر باره کشتی بسی ساختند
ز ساحل به دریا در انداختند
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش
چو از تاب انجم شب تب زده
بپیچید چون مار عقرب زده
زباده جنوبی در آمد نسیم
دل رهروان رست از اندوه و بیم
گرفتند یک ماه آنجا قرار
که هم سایبان بود وهم چشمه سار
به مرهم رسیدند از آن خستگی
زتن رنجشان شد به آهستگی