غزل ۸۲

هزار سختی اگر بر من آید آسانست
که دوستی و ارادت هزار چندانست
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که خار دشت محبت گلست و ریحانست
اگر تو جور کنی جور نیست تربیتست
و گر تو داغ نهی داغ نیست درمانست
نه آبروی که گر خون دل بخواهی ریخت
مخالفت نکنم آن کنم که فرمانست
ز عقل من عجب آید صواب گویان را
که دل به دست تو دادن خلاف در جانست
من از کنار تو دور افتاده‌ام نه عجب
گرم قرار نباشد که داغ هجرانست
عجب در آن سر زلف معنبر مفتول
که در کنار تو خسبد چرا پریشانست
جماعتی که ندانند حظ روحانی
تفاوتی که میان دواب و انسانست
گمان برند که در باغ عشق سعدی را
نظر به سیب زنخدان و نار پستانست
مرا هرآینه خاموش بودن اولیتر
که جهل پیش خردمند عذر نادانست
و ما ابری نفسی و لا ازکیها
که هر چه نقل کنند از بشر در امکانست