غزل ۱۶۷

گر از جفای تو روزی دلم بیازارد
کمند شوق کشانم به صلح بازآرد
ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود
اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد
دلی عجب نبود گر بسوخت کآتش تیز
چه جای موم که پولاد در گداز آرد
تویی که گر بخرامد درخت قامت تو
ز رشک سرو روان را به اهتزاز آرد
دگر به روی خود از خلق در بخواهم بست
مگر کسی ز توام مژده‌ای فرازآرد
اگر قبول کنی سر نهیم بر قدمت
چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد
یکی به سمع رضا گوش دل به سعدی دار
که سوز عشق سخن‌های دلنواز آرد