غزل ۴۹۶

ای صورتت ز گوهر معنی خزینه‌ای
ما را ز داغ عشق تو در دل دفینه‌ای
دانی که آه سوختگان را اثر بود
مگذار ناله‌ای که برآید ز سینه‌ای
زیور همان دو رشته مرجان کفایتست
وز موی در کنار و برت عنبرینه‌ای
سر درنیاورم به سلاطین روزگار
گر من ز بندگان تو باشم کمینه‌ای
چشمی که جز به روی تو بر می‌کنم خطاست
وان دم که بی تو می‌گذرانم غبینه‌ای
تدبیر نیست جز سپر انداختن که خصم
سنگی به دست دارد و ما آبگینه‌ای
وان را روا بود که زند لاف مهر دوست
کز دل به درکند همه مهری و کینه‌ای
سعدی به پاکبازی و رندی مثل نشد
تنها در این مدینه که در هر مدینه‌ای
شعرش چو آب در همه عالم چنان شده
کز پارس می‌رود به خراسان سفینه‌ای